love-just-love

عشق-فقط-عشق

love-just-love

عشق-فقط-عشق

love-just-love

برترین وبلاگ عاشقانه در ایران

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
تبلیغات
تبلیغات تبلیغات تبلیغات
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۷، ۱۵:۴۲ - گرافیست ارشد
    سپاااااس
نویسندگان
ابزار ها
تبلیغات

داستان حضرت سلیمان و بلقیس حضرت سلیمان (ع):

دوشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۵ ق.ظ
داستان حضرت سلیمان و بلقیس حضرت سلیمان (ع):

با تمام حشمت و شکوه و قدرت بی‎ نظیر بر جهان حکومت می‎کرد. پایتخت او بیت المقدس در شام بود. خداوند نیروهای عظیم و امکانات بسیار در اختیار او قرار داده بود، تا آن جا که رعد و برق و جن و انس و همه پرندگان و چرندگان و حیوانات دیگر تحت فرمان او بودند. و او زبان همه آنها را می‎دانست. هدف حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ این بود که همه انسانها را به سوی خدا و توحید و اهداف الهی دعوت کند و از هرگونه انحراف و گناه باز دارد و
همه امکانات را در خدمت جذب مردم به سوی خدا قرار دهد. در همین عصر در سرزمین یمن، بانویی به نام «بلقیس» بر ملت خود حکومت می‎کرد و دارای تشکیلات عظیم سلطنتی بود. ولی او و ملتش به جای خدا، خورشید پرست و بت پرست بودند و از برنامه ‎های الهی به دور بوده و راه انحراف و فساد را می ‎پیمودند. سلیمان در دوران پیامبری و فرمانروائی خود، بعد از اتمام بنای بیت المقدس، با عده ای به زیارت خانه خدا رفت. در راه بازگشت از کعبه به سوریه، در نزدیکی یمن، به جستجوی آب برای سپاه خود بود و از این رو ، سراغی از هدهد گرفت، اما دید که اوغایب است. پرسید:چه شده است که من هدهد را نمی بینم؟ آیا عذری در نیامدن و غیبت داشته یا بدون جهت تأخیر نموده است؟(مالی لااری الهدهد ام کان من الغائبین). اگر چنین باشد، من او را به سختی مجازات نموده و یا خواهم کشت، مگر آن که دلیلی روشن و شفاف برای غیبتش اقامه کند. دیری نپایید که هدهد حضور پیدا کرد و بی درنگ گفت: _ای سلیمان! من به موضوعی دست یافته ام که تو از آن بی خبری،من از شهر سبا می آیم و خبر مهمی برای تو آوره ام؛«احطت بما لم تحط به وجئتک من سبأ بنأ یقین»پادشاه آن کشور زنی بود که همه امکانات در اختیار داشت و تخت سلطنتی بس عظیم و شگفتی داشت. آنچه مایه تأسف است این که پادشاه و مردم آنجا به جای خدای سبحان در برابر خورشید سجده می کردند! خورشید پرست بودند و شیطان این رفتار را برای آنان زیبا جلوه داده، آنان را به بی راهه برده بود. حضرت سلیمان(ع) برای این خبر اهمیت ویژه ای قائل شد و فرمود: «من باید بررسی کنم که آیا این گزارش صحیح است یا نه؟ حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ عذر غیبت هدهد را پذیرفت، و بی ‎درنگ در مورد نجات ملکه سبأ و ملتش احساس مسؤولیت نمود و نامه‎ ای برای ملکه سبا (بلقیس) فرستاد و او را دعوت به توحید کرد. نامه کوتاه اما بسیار پر معنا بود و در آنچنین آمده بود: «به نام خداوند بخشنده مهربان ـ توصیه من این است که برتری جویی نسبت به من نکنید و به سوی من بیایید و تسلیم حق گردید.» سلیمان ـ علیه السلام ـ نامه را به هدهد داد و گفت: «تو خود نامه را ببر و به نزد ملکه سبا بیفکن و از دور با دقت تماشا کن که چه عکس العملی نشان خواهد داد». هدهد نامه را برداشت و به سوی بلقیس راونه شد و نامه را نزد او افکند. بلقیس نامه را برداشت و قرائت کرد و آن گاه خطاب به وزرا و بزرگان دربار نموده، گفت: نامه مهمی به من رسیده است.نامه از سلیمان نبی است. بلقیس بزرگان کشور خود را به گرد هم آورد و با آنها در این باره مشورت کرد. آنها گفتند: «ما نیروی کافی داریم و می‎ توانیم بجنگیم و هرگز تسلیم نمی‎ شویم.» بلقیس در جلسه مشورت گفت: من با فرستادگان هدیه برای سلیمان، او را امتحان می‎کنم. اگر او پیامبر باشد میل به دنیا ندارد و هدیه ما را نمی‎پذیرد، و اگر شاه باشد، می‎پذیرد. در نتیجه اگر دریافتیم او پیامبر است، قدرت مقاومت در مقابل او را نخواهیم داشت و باید تسلیم حق گردیم. وقتی فرستادگان ملکه سبا هدایا را نزد حضرت سلیمان آوردند، از آنجا که سلیمان احساس کرد که آنان در صددندکه با این هدایا آنان را از دعوت به توحید و یگانه پرستی معاف دارند، فرمود: «آیا با این هدایا به انصراف من بر آمده اید؟ من نیازی به این هدایا ندارم.این هدایا در برابر عطایایی که ایزد منان به من مرحمت فرموده، هیچ و ناچیز است. حال که چنین است و دعوت مرا به یگانه پرستی اجابت نمی کنند، چنان لشگری به سوی آنان خواهم فرستاد که هرگز به ذهن و اندیشه آنان خطور نکرده باشد و نظیرش را ندیده و نشنیده باشند». فرستادگان باز گشتند و آنچه را دیده و شنیده بودند گزارش کردند. بلقیس دریافت که ناگزیر باید تسلیم فرمان سلیمان (که فرمان حق و توحید است) گردد و برای حفظ و سلامت خود و جامعه هیچ راهی جز پیوستن به امت سلیمان ندارد. به دنبال این تصمیم با جمعی از اشراف قوم خود حرکت کردند و یمن را به قصد شام ترک گفتند، تا از نزدیک به تحقیق بیشتر بپردازند. هنگامی که سلیمان از آمدن بلقیس و همراهانش به طرف شام اطلاع یافت، به حاضران فرمود: «کدام یک از شما توانایی دارید، پیش از آن که آنها به این جا آیند، تخت ملکه سبأ را برای من بیاورید. عفریتی از جن (یعنی یکی از گردنکشان جنیان) گفت: من آن تخت را قبل از آن که چشم بر هم زنی، نزد تو خواهم ورد. سپس سلیمان ـ علیه السلام ـ دستور دا
د تا تخت را اندکی جابجا کرده و تغییر دهند تا وقتی که بلقیس آمد، ببینند در مقابل این پرسش که آیا این تخت تو است یا نه، چه جواب می‎ دهد. طولی نکشید که بلقیس و همراهان به حضور سلیمان آمدند.ملکه سبا به داخل صحن و قصر سلیمان وارد شود. وقتی ملکه آن منظره شگفت را دید به گمان این که آن جا نهر آب است، ساق های خود را برهنه کرد؛اما حضرت سلیمان(ع) به او گفت: که کف حیاط از آبگینه و از بلور صاف ساخته شده است و آبی که مشاهده می کند از زیر آن بلور می گذرد. در آن هنگام شخصی به تخت او اشاره کرد و به بلقیس گفت: «آیا تخت تو این گونه است؟!». بلقیس دریافت که تخت خود اوست و از طریق اعجاز، پیش از ورودش به آن جا آورده شده است. او با مشاهده این معجزه، تسلیم حق شد و آیین حضرت سلیمان را پذیرفت و به آیین سلیمان پیوست و به نقل مشهور با سلیمان ازدواج کرد و هر دو در ارشاد مردم به سوی یکتا پرستی کوشیدند. شکسته شدن سد مارب یمنی ها سدی داشتند بنام مآرب که از جنس سد خاکی بود، این سد بسیار بزرگ بود و قوم سبأ با استفاده از آن آب فراوان، باغهای بسیار وسیع و کشتزارهای پربرکت ایجاد کردند، ازشاخسارهای درختان آن قدر میوه آشکار شد که می‌گویند: هر گاه کسی سبدی روی سر می‌ گذاشت و از زیر آنها عبور می‌ کرد، پشت سر هم میوه‌ های درختان می‌ افتاد و در مدت کوتاهی پر می‌ شد. زیادی نعمت، آمیخته با امنیت محیطی بسیار مرفه برای زندگی آنها آماده ساخته بود، اما آنها قدر این همه نعمت را ندانستند، خدا را به دست فراموشی سپردند و به کفران نعمت مشغول شدند، تا اینکه موشهای صحرایی دور از چشم مردم مغرور به دیوارة این سد خاکی روی آوردند و آن را از درون سست کردند و ناگهان باران شدیدی بارید و سیلاب عظیمی حرکت کرد، دیواره‌های سد که قادر به تحمل فشار سیلاب نبود یک مرتبه در هم شکست و آبهای بسیار زیادی که پشت سد جمع شده بود، ناگهان بیرون ریخت و تمام آبادیها، باغها، کشتزارها، و خانه‌های آنها را ویران نمود و آن سرزمین آباد را به صحرائی خشک و بی آب و علف مبدل ساخت و از آن همه باغهای خرم و درختان بارور، تنها چند درخت تلخ «اراک» و «شور گز» و اندکی درختان «سدر» به جای ماند، مرغان غزل خوان از آنجا کوچ کردند و بوم‌ها و زاغان جای آنها را گرفتند و مردمان آنجا مردند و آنهایی که زنده ماندند آواره شدند. یک گروه از این آوارگان به مکه آمدند، وقتی که پسر حضرت ابراهیم چشمه زمزم را کشف کرده بود و این ها قبیله جرهم بودند، آنجا ماندگار شدند و گروه دیگر هم به یثرب رفتند که دو برادر بودند بنام های اوس و خزرج.

نظرات  (۲)

link shodi

سلام
عبادتتون قبول
من معلم هستم وبلاگم رو جهت شرکت در جشنواره  ایجاد کردم  خوشحال میشم به وبم بیاین و در نظر سنجی شرکت کنید
ممنون از مطالب خوبتون
پاسخ:
چشم حتما سر میزنم
ممنون که سر زدی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
برترین کال عاشقانه در ایران