هر صبح پلکهایت،
فصل جدیدی از زندگی را ورق می زند !
سطر اول همیشه این است :
خدا همیشه با ماست …
پس بخوانش با لبخند !
هر صبح پلکهایت،
فصل جدیدی از زندگی را ورق می زند !
سطر اول همیشه این است :
خدا همیشه با ماست …
پس بخوانش با لبخند !
از پیرمردی پرسیدند چرا ناراحنی؟
گفت جاسیگاری ام شکست...
گفتند مگر چقدر قیمت داشت؟
گفت به قیمتش نیست، "تمام جوانی ام را در آن سوزاندم"
یک نامه ام ، بدون شروع و بــــدون نام
امــروز هـم مطابق معمـــــول ناتمــــام
خوش کرده ام کنارتو دل وا کنم کمی
همسایه ی همیشه ی ناآشنا ؛ سلام
ازحال و روز خودکه بگویم ، حکایتی است
بـی صفحه زندگانــی بـی روح و کم دوام
جــویای حـــال از قلــم افتاده هـــا مباش
ایام خوش خیالی و بی حالی ات،به کام!
دردی دوا نمی کنــد از متن تشــنه ام
چیزی شبیه یک دل در حــال انهــــدام
در پیشگــاه روشــن آییــنه می زنـــم
جامی به افتخــــار تو با بــاد روی بــام
باشد برای بعد اگــــر حرف دیگری است
تا قصه ای دوباره از این دست ، والسلام!
ناصر حامدی