کسی شاید نمی فهمد کسی شاید نمی داند...
کسی شاید نمی گیرد مرا از دست تنهایی
تو می خوانی فقط شعری و زیر لب آهسته می گویی:
عجب احساس زیبایی...! تو هم شاید نمی دانی …
عــاشـقــانــه ی خــاص...
مـثــلـا وقـتـی آسـمـون اَبــری بـاشـه و بــارون نـَـم نَـم بـیـاد...
جــلـو پـنـجـره واسـتـادی از پــشـت بغـلـت مـیـکـنـم...
یـواش تـو گـوشـت مـیـگـم خـوشـبـحـال مـن...
سـرتـو بـرمـیـگـردونـی بـا تـعـجـب نـیگــام مـیـکـنـیمـیـگـی چـطـور؟؟
مـیـگم...
اسـمـون دل مـن چــه ابـری بـاشـه چــه صــاف...
مــاه مـن هـمـیـشـه پـیـشـمـه...
ی چـشـمـک مـیـزنم و بــاز دوبــاره خـنــده هــای جــادویــی تــو و...
دل بــی صــاحــاب مــن...
حتماً برات اتفاق افتاده...
گاهی فقط بوی یک عطر خاص،
شنیدن صدای عشقت،
شنیدن یک آهنگ مشترک،
حتی یک تشابه اسمی...
برای چند لحظه
باعث میشه حس کنی قلبت میخواد از جاش کنده بشه.
این احساس با من رفیقه،روزی چند بار بهم سر میزنه.
هروقت که تنها میشم و به افکارم اجازه جلوه و خودنمایی میدم
همین حس سراغم میاد،یجورایی بهش عادت کردم.
گاهی در دیوانگــی .. خود را رخ در رخ به اینه معرفی میڪًـنم
و در سڪًـوتی مضحڪً ..منتظر پاسخی میشوم تا بگوید ما تنها نیستیم
تنهایی من همان تاوان روزهاے خاڪًـسترے به ظاهر مستانه ام بود
ڪًـه در زیر سایه عادلانه ترین حڪًـمت خداوند
برق چشمان ذوق زده ام با دیدن تصاویر متحرڪً شهر #فرنگ ..سرنوشت تنهاییم را امضا ڪًـرد
و عبور زمان حادثه هاے تلخی را برایم رقم زد
و اینچنین شد ڪًـه تبعید شدم به چهاردیواریِ خانه سردے
ڪًـه همیشه آرزویم ندیدن طلوع فردایش بود
جسم و روحم درحصارے که سرنوشت بازیگر آن بود زنجیرشد
روز و شبهایم با قدم زدن هاے بیهوده و پڪً هاے مڪًـرر به #سیگار گذشت
آرے ڪًـلید شهرفرنگ آن پیرمردِ زحمت ڪًـش در این تنهایی فقط سهم من بود
ساعت هاے تنفس و دیدار با ادمهاے شهرفرنگی ڪًـه
در شگفتی.. چشمانم راڪًـور ڪًـرده بودند. در هم می امیخت
و این مجازے همان شهر فرنگِ بود ڪًـه با روشن ڪًـردنش
آدمهاے زنده را پشت مانیتور واهی میدیدم
وبا خاموش ڪًـردنش..به رفت و آمد این دیدار پایان میدادم
و باز من میماندم و اتاقی ڪًـه حڪًـم همان #سلول را داشت
دل نوشته های عاشقانه
دوسـت دارم یـڪ شبــﮧ، هفتــاد سـال پیـــر شـوم
در ڪنــار خیـابــانی بـایستـــم . . .
تـــو مـرا بـی آنڪــﮧ بـشنــاسی ، از ازدحـام تــلخ خـیـــابـان عبــور دهــے . . .
هفتـــاد ســال پیـــر شـدن یــک شبـــﮧ
بـه حـس گـــــرمــی دسـتـ های تـــو
هنــگامـی کـه مرا عبــور میـدهـی بــی آنـڪـﮧ بـشنــاســی،
عشق همین خنده های ساده توست وقتی بـا تمـام غصه هایت میخنـدی تـا من از تمـام غصه هایـم رهــا شوم . .