#آسانسور
#قسمت سوم
#مصطفی طلوعی
لیلی
امروز ، سر خاکت من تو را بعد از 9 ماه و 7 روز ،دوباره دیدم .
همان وقتی که داشتند لحد را روی صورتت می گذاشتند بالای سرت بودم ایستاده نه، نشسته نه، دست و پا می زدم زیر دست و پای مردم و خودم را با چنگ و دندان می رساندم بالای سرت . عاقبت صورتت را دیدم آن ریش بلند درویشی را هم که حتما 9 ماه و 7 روز است گذاشتهای ،دیدم .رنگ پریده بود مثل من گونه های من هم از 9 ماه و 7 روز پیش به این طرف دیگر گل نینداخته ،حالا یک صورت کشیده مهتابی دارم که چشم هایش را عمه فخری قسم خورده یکروز در می آورد .
همان وقتی که آمده بودم خانه تان رویت خلعتی کشیده بودند و دورت پر از لاله های سبز بود، بوی مریم می دادی اما پنجره ها را باز گذاشته بودند. رفتم ، رفته بودم ، چه می گویم آمده بودم قبل رفتنت ببینمت مادرت گفت : «چشم هایم را در می آورد.» زیر پلکم هنوز – زخمی است ناخن می کشید بی محابا به صورتم چنگ می زد. پلکم لبهایم اما نه به چشم هایم دلش نمیرفت که دل تو را زخم بزند می دانم او هم می داند آبی چشم های غرقت کرد عاقبت. نگفتم دست و پا بزن بر و بگیر دستی را که دراز شد به سویت ، نگرفتی ، نگرفتی تامن گرفتم عاقبت دستی را که دراز شده بود به سویم نامحرم نبود محرم شدید . فکرکردم ریشت را می زنی ، کراوات می بندی ، آن کت و شلوار طوسی تیره ات را می پوشی می آیی می ایستی کنار درتالار و مهمان هایم را تعارف می کنی فکر می کردم عادت می کنی عادی می شوی برایت مثل دیگران همه همین را می گفتم از مادر خودم گرفته تا عمه فخری . آخرین باری که آمده بود خانه مان می گفت : « چشمم کف پات شوهر کن ،بچه ام داره مثل شمع آب می شه»
دختری با یک گل سرخ
جان بلانکارد از روی نیمکت برخاست، لباس ارتشیاش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش میگرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری میگشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را میشناخت؛ دختری با یک گل سرخ. از سیزده ماه پیش دلبستگیاش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود، اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد، که در حاشیه صفحات آن به چشم میخورد. دستخطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درونبین و باطنی ژرف داشت.
در صفحه اول او توانست نام صاحب کتاب را بیابد: «دوشیزه هالیس می نل»
با اندکی جست و جو و
TAYLOR SWIFT:
Love Story:
We were both young when I first saw you
وقتی اولین بار دیدمت خیلی جوان بودیم
I close my eyes
چشامو می بندم
And the flashback starts
و بازگوی داستان آغاز می شود
I’m standing there
من اونجا ایستادم
On a balcony in summer air
دز بالای خانه در هوای تابستانی
See the lights,
چراغ ها را ببینید
See the party the ball gowns
ببینید روپوش خوشی پارتی رو
I see you make your way through the crowd
میبینمت که داری می سازی راه خود را از طریق جمعیت
And say hello, little did I know
و بگو سلام آیا من کم می دانم
That you were Romeo, you were throwing pebbles
که شما رومئو شدید شما سنگ ریزه پرتاب میکنید
And my daddy said stay away from Juliet
و پدرم می گفت که دوری کن از ژولیت
And I was crying on the staircase
و من رو پله ها در حال گریه کردن بودم
Begging you please don’t go, and i said
خواهش کردم لطفا نرو و من گفتم
I’ll be waiting all there’s left to do is run
من در انتظار تمام ان راهای متروکه که برای راه رفتن وجود دارد می مانم
You’ll be the prince and I’ll be the princess
شما شاهزاده باش و من شاهزاده خانم
It’s a love story baby just say yes
اون یه عشق داستان بچه است فقط بگو باشه
So I sneak out to the garden to see you
پنهانی میام تو باغ تا ببینمت
We keep quiet ’cause we’re dead if they knew
ما بی صدا ادامه می دادیم به این علت که اگر انها می دونستند مرگ ما حتمیست