بیـا قُمـار کنیـم
هـر کـه بـاخـت ...
دیگـری بـرای او !
گاهی در دیوانگــی .. خود را رخ در رخ به اینه معرفی میڪًـنم
و در سڪًـوتی مضحڪً ..منتظر پاسخی میشوم تا بگوید ما تنها نیستیم
تنهایی من همان تاوان روزهاے خاڪًـسترے به ظاهر مستانه ام بود
ڪًـه در زیر سایه عادلانه ترین حڪًـمت خداوند
برق چشمان ذوق زده ام با دیدن تصاویر متحرڪً شهر #فرنگ ..سرنوشت تنهاییم را امضا ڪًـرد
و عبور زمان حادثه هاے تلخی را برایم رقم زد
و اینچنین شد ڪًـه تبعید شدم به چهاردیواریِ خانه سردے
ڪًـه همیشه آرزویم ندیدن طلوع فردایش بود
جسم و روحم درحصارے که سرنوشت بازیگر آن بود زنجیرشد
روز و شبهایم با قدم زدن هاے بیهوده و پڪً هاے مڪًـرر به #سیگار گذشت
آرے ڪًـلید شهرفرنگ آن پیرمردِ زحمت ڪًـش در این تنهایی فقط سهم من بود
ساعت هاے تنفس و دیدار با ادمهاے شهرفرنگی ڪًـه
در شگفتی.. چشمانم راڪًـور ڪًـرده بودند. در هم می امیخت
و این مجازے همان شهر فرنگِ بود ڪًـه با روشن ڪًـردنش
آدمهاے زنده را پشت مانیتور واهی میدیدم
وبا خاموش ڪًـردنش..به رفت و آمد این دیدار پایان میدادم
و باز من میماندم و اتاقی ڪًـه حڪًـم همان #سلول را داشت
دل نوشته های عاشقانه
دوسـت دارم یـڪ شبــﮧ، هفتــاد سـال پیـــر شـوم
در ڪنــار خیـابــانی بـایستـــم . . .
تـــو مـرا بـی آنڪــﮧ بـشنــاسی ، از ازدحـام تــلخ خـیـــابـان عبــور دهــے . . .
هفتـــاد ســال پیـــر شـدن یــک شبـــﮧ
بـه حـس گـــــرمــی دسـتـ های تـــو
هنــگامـی کـه مرا عبــور میـدهـی بــی آنـڪـﮧ بـشنــاســی،
عشق همین خنده های ساده توست وقتی بـا تمـام غصه هایت میخنـدی تـا من از تمـام غصه هایـم رهــا شوم . .
حافظ کنار عکس تو من باز نیت می کنم
انگار حافظ با من و من با تو صحبت می کنم
وقت قرار ما گذشت و تو نمیدانم چرا
دارم به این بدقولیت دیریست عادت می کنم
چه ارتباط ساده ای بین من و تقدیر هست
تقدیر ویران می کنم من هم مرمت می کنم
در اشتباهی نازنین تو فکر کردی این چنین
من دارم از چشمان زیبایت شکایت می کنم
نه مهربان من بدان بی لطف چشم عاشقت
هرجای دنیا که روم احساس غربت می کنم
بر روی باغ شانه ات هر وقت اندوهی نشست
در حمل بار غصه ات با شوق شرکت می کنم
یک شادی کوچک اگر از روی بام دل گذشت
هرچند اندک باشد آن را با تو قسمت می کنم
خسته شدی از شعر من زیبا اگر بد شد ببخش
دلتنگ و عاشق هستم اما رفع زحمت می کنم
مریم حیدر زاده
آدمها هرچقدر بزرگتر میشوند
دلشان بیشتر بغل میخواهد
حتى بیشتر از وقتى که کودک بودند !
•
هیچ شباهتی با یوسف نبی ندارم !
نه رسولم !
نه زیبایم !
نه عزیز شده ام !
نه چشم به راهی دارم !
فقط در چاه خاطرات تو افتاده ام …
•
•
از همان کودکی به ما هشدار دادند و جدی نگرفتیم …
یادت هست ؟
در دفتر مشقهایمان
خطوط فاصله همیشه قرمز بود !
چه زیباست بخاطــر تـــ♥ـــو زیســـــتن
و بـــــرای تـــــ♥ـــــو ماندن
و به پای تـــــــ♥ـــــو مردن
و به عشـــــــق تـــ♥ــــو سوختن
و چه تلخ وغم انگیز است دور از تــــ♥ــــو بـــــــودن
برای تـــ♥ـــو گــــــــریستن
و به عشق و دنیای تو نرسیدن
ای کاش می دانستی بدون تـ♥ـو مرگ گوارا ترین زندگی است
بدون تو و به دور از دستهای مهربانت
زندگی چه تلخ و ناشکیباستای
کاش می دانستی مرز خــواستن کجاست و ای کاش می دیدی قلبی را
که فقط برای تــــــ♥ـــــو می تپد.
دوستــــ♥ــــت دارم