نه می سوزند و نه خاکستر می شوند.
آنای عزیزم
آیا من گفتم که می توان انسان ها را در گروه هایی طبقه بندی
کرد؟ خب اگر من هم گفته باشم بگذار آن را اصلاح کنم. این گفته در مورد همه
انسان ها صدق نمی کند. تو را از خاطر برده بودم برای تو نمی توانم جایگاهی
در این طبقه بندی پیدا کنم. تو را نمی توانم درک کنم. ممکن است لاف بزنم که
از هر ده نفر، در شرایط خاص. می توانم واکنش نه نفر را پیش بینی کنم یا
اینکه از هر ده نفر از روی گفتارها و رفتارها تپش قلب نه نفر را تشخیص دهم.
اما به دهمین نفر که می رسم ناامید می شوم. فهم واکنش و احساس او فراتر از
توان من است. تو آن نفر دهم هستی.
آیا هرگز دو روح گنگ، ناهمگون تر
از ما به هم پیوند خورده اند؟! البته شاید احساس کنیم نقاط مشترکی داریم.
اغلب چنین احساسی داری و هنگامی که نقطه مشترکی با هم نداریم باز هم یکدیگر
را می فهمیم و در عین حال زبان مشترکی نداریم. کلمات مناسب به ذهن ما نمی
رسد و زبان ما نامعلوم است. خدا حتما به لال بازی ما می خندد...
تنها
پرتو عقلی که در کل این ماجرا دیده می شود این است که هر دوی ما طبعی عالی
داریم. اینقدر عالی که همدیگر را درک کنیم. آری، اغلب همدیگر را درک می
کنیم اما بسیار مبهم و تاریک. ماند ارواح که هرگاه در وجودشان شک کنیم، پیش
چشم ما مایان می وند و حقیقت خود را بر ما نمایان می سازند. با این وجود
خودم به آنچه گفتم اعتقاد ندارم (!) چرا که تو همان دهمین نفری که نمی
توانم حرکات یا احساساتش را پیش بینی کنم.
آیا نامفهوم حرف می زنم؟ نمی
دانم. به گمانم که این طور است. نمی توانم آن زبان مشترک را پیدا کنم. آری
ما طبیعتا عالی هستیم. این همان چیزی است که ارتباط ما را اصولا امکان پذیر
ساخته است. در هر دوی ما جرقه ای از حقایق جهانی وجود دارد که ما را به
سوی هم می کشاند با این وجود بسیار با هم فرق داریم.
می پرسی چرا وقتی
به شوق می آیی به تو لبخند می زنم؟ این لبخند قابل چشم پوشی است... نه؟
بیشتر از سر حسادت لبخند می زنم. من بیست و پنج سال امیالم را سرکوب کرده
ام. یاد گرفته ام به شوق نیایم و این درسی است که به سختی فراموش می شود.
دارم این درس را فراموش می کنم اما این کار به کندی صورت می گیرد. خیلی که
خوشبین باشم فکر نمی کنم تا دم مرگ تمام یا قسمت اعظم آن را به فراموشی
بسپارم.
اکنون که در حال آموختم درس جدیدی هستم، می توانم به خاطر
چیزهای کوچک به وجد بیایم اما به خاطر آنچه از من است و چیزهای پنهانی که
فقط و فقط مال من است نمی توانم به شوق بیایم، می توانم. آیا می توانم
منظورم را به طور قابل فهم بیان کنم؟ آیا صدای مرا می شونی؟ گمان نمب کنم.
بعضی آدم ها خودنما هستند. من سرآمد آنها هستم.
جک
اوکلئو، 3 آوریل
بانو،بانوی بخشنده ی بی نیاز من!
این قناعت تو دل مرا عجب می شکند...
این چیزی نخواستنت و با هر چه که هست ساختنت...
این چشم و دست و زبان توقع نداشتنت و به آن سوی پرچین ها نگاه نکردنت...
کاش کاری می فرمودی دشوار و ناممکن،که من به خاطر تو سهل و ممکنش می کردم...
کاش چیزی می خواستی مطلقا نایاب که من به خاطر تو آن را به دنیا ی یافته ها می آوردم...
کاش می توانستنم هم چون خوب ترین دلقکان جهان تو را سخت و طولانی و عمیق بخندانم...
کاش می توانستم هم چون مهربان ترین مادران رد اشک را از گونه هایت بزدایم....
کاش نامه یی بودم ، حتی یک بار با خوب ترین اخبا...
کاش بالشی بودم ، نرم، برای لحظه های سنگین خستگی هایت...
کاش ای کاش اشاره ای داشتی، امری داشتی،نیازی داشتی،رویای دور و درازی داشتی...
آه که این قناعت تو دل مرا عجب می شکند....
قصدم نشستن بود...
اما در کنارت.... نه چشم انتظارت....
قصدم شکستن غرورم بود....
اما در آغوشت.... نه زیر پایت...
قصدم زندگی بود...
اما با تو... نه با خاطراتت....
قصدم پیر شدن بود....
اما به پایت.........
نه به دستت......!!
" قیصر امین پور
عزیزم این قلب کوچکم تنها برای تو می تپد !
این چشمهای بی گناهم برای تو اشک می ریزند و این تن خسته ام به عشق تو زنده است....
به قلب کوچک و گویا شکسته ام عشق بورز که برای تو می تپد.....
خون عاشقی را با محبت هایت در رگهای خشکم بریز و به من جانی تازه ببخش .....
مرا نوازش کن ٬ مرا آرام کن ٬ بیا و به من بگو که مرا دوست میداری ٬
اگر بارها گفته ای باز تکرار کن عزیزم....