مینیمال عاشقانه
سه شنبه, ۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۰۰ ب.ظ
بی
تو بی رمق و بی جان باز هم به دنبال جادویِ نگاهت می گردم؛ بیا که غروب
دلسوخته ی نگاهم بی تو سمت و سوی به جانب آرامش نمی یابد و های و هوی سینه
ام هر دم تمنایت می کند!
خودخواسته در آغوش صدایت حل می شوم؛ آرام که می گیرم؛ ردی از تصور مهربانیه نگاهت تنهایی چشمانم را به چالش می کشد و نبودنت نشانم می دهد هنوز هم منم که در هیچ بدون تو زیستن چنان گرفتار و تنها شدم؛ که برای خاموشی لحظه هایم معنا و درمانی نمی یابم!
دلم یگانه زیستن با تو را می خواهد و هر دم بهانه ات خالی حضورت را گرفتن؛ به امید حضورت از خواب برخاستن و با لمس نگاهت قرار گرفتن... که پوچی لحظه هایم آمیخته با جام تنهایی هایم هر دم از هیچ سرشار می شود!
می دانی؛ وقتی از جادوی حضورت لبریز می شوم...؛ گام هایم جان می گیرند... نگاهم لطیف می شود... خنده هایم واقعی تر می گردند... و پنجره به سمت و سوی احساسم راهی تا روشنایی را نشان می دهد. می دانی؛ از تمامی وجودت محبتی عمیق می خواهم که تمامیِ محبت سینه ام را پذیرا شود؛ و بر جادویِ نگاهم که بی صبر منتظر تولدی شکوهمند است؛ ابتدا و آغازی گردد؛ که خاموشی نوری از احساس در چشمانم بر حجم سینه ام سنگینی می کند.
می دانی؛ من از تمامیِ این سرمای جانکاه و بی قرار دنیا؛ دستان گرم و تپش هایِ امیدوار و مهربان قلبت را می خواهم تا در میانه ی چشمانت آرام بگیرم و در وادی حضورت از سعادتی عشقی عمیق لبریز شوم... . . . تنها لحظه ای آن سوی چشمان خاموشم را ببین؛ یکپارچه شعله ام که بهانه ی آغوشت را می گیرم؛
یک صدا احساسم که دامان امن آرامشت بی قراری چشمانم را جلا می دهد؛ لحظه ای تامل کن؛ شاید ماندن در خانه ی احساسم ... . . . چه میشد اگر بی ترس در این دنیا از هر واژه ام به سویت دوستت دارم هایِ ناگفته ام هم لبریز میشد؟!!! چه میشد اگر در این خالی عمیق تنهاییِ احساسِ آدم ها؛ جایی برای شک و دروغ باقی نمی ماند؟!!!
چه میشد اگر تمامی تنهایی ام در آغوش نگاهت ردی از حقیقیتی عظیم می یافت و آرامم می کرد؟!!! چه میشد اگر...؟!!!
خودخواسته در آغوش صدایت حل می شوم؛ آرام که می گیرم؛ ردی از تصور مهربانیه نگاهت تنهایی چشمانم را به چالش می کشد و نبودنت نشانم می دهد هنوز هم منم که در هیچ بدون تو زیستن چنان گرفتار و تنها شدم؛ که برای خاموشی لحظه هایم معنا و درمانی نمی یابم!
دلم یگانه زیستن با تو را می خواهد و هر دم بهانه ات خالی حضورت را گرفتن؛ به امید حضورت از خواب برخاستن و با لمس نگاهت قرار گرفتن... که پوچی لحظه هایم آمیخته با جام تنهایی هایم هر دم از هیچ سرشار می شود!
می دانی؛ وقتی از جادوی حضورت لبریز می شوم...؛ گام هایم جان می گیرند... نگاهم لطیف می شود... خنده هایم واقعی تر می گردند... و پنجره به سمت و سوی احساسم راهی تا روشنایی را نشان می دهد. می دانی؛ از تمامی وجودت محبتی عمیق می خواهم که تمامیِ محبت سینه ام را پذیرا شود؛ و بر جادویِ نگاهم که بی صبر منتظر تولدی شکوهمند است؛ ابتدا و آغازی گردد؛ که خاموشی نوری از احساس در چشمانم بر حجم سینه ام سنگینی می کند.
می دانی؛ من از تمامیِ این سرمای جانکاه و بی قرار دنیا؛ دستان گرم و تپش هایِ امیدوار و مهربان قلبت را می خواهم تا در میانه ی چشمانت آرام بگیرم و در وادی حضورت از سعادتی عشقی عمیق لبریز شوم... . . . تنها لحظه ای آن سوی چشمان خاموشم را ببین؛ یکپارچه شعله ام که بهانه ی آغوشت را می گیرم؛
یک صدا احساسم که دامان امن آرامشت بی قراری چشمانم را جلا می دهد؛ لحظه ای تامل کن؛ شاید ماندن در خانه ی احساسم ... . . . چه میشد اگر بی ترس در این دنیا از هر واژه ام به سویت دوستت دارم هایِ ناگفته ام هم لبریز میشد؟!!! چه میشد اگر در این خالی عمیق تنهاییِ احساسِ آدم ها؛ جایی برای شک و دروغ باقی نمی ماند؟!!!
چه میشد اگر تمامی تنهایی ام در آغوش نگاهت ردی از حقیقیتی عظیم می یافت و آرامم می کرد؟!!! چه میشد اگر...؟!!!
mahdi salmaninejad