love-just-love

عشق-فقط-عشق

love-just-love

عشق-فقط-عشق

love-just-love

برترین وبلاگ عاشقانه در ایران

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
تبلیغات
تبلیغات تبلیغات تبلیغات
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۷، ۱۵:۴۲ - گرافیست ارشد
    سپاااااس
نویسندگان
ابزار ها
تبلیغات

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان عاشقانه» ثبت شده است

۰۴تیر

آمیتیـس

عامل ساخت باغ های معلق بابل

دختر ایختو ویگو (اژی دهاک) و نوهٔ هوخشتره (پادشاه ماد)

با بخت‌النصر ازدواج کرد تا میان دو قوم صلح پایدار برقرار گردد

هووخشتره برای استوارسازی اتحاد خود با نبوبلسر شاه بابل دختر خود امتیس را به همسری پسر نبوپلسر یعنی بخت النصر دوم در آورد . امتیس از زندگی در جلگه میان‌رودان دلگیر شد و برای کوه‌های بلند میهنش دلتنگی بسیار کرد . سرزمین ماد که آمیتیس از آن می‌امد سرزمینی سرسبز و کوهستانی و پوشیده از گیاهان و درختان مختلف بود ولی سرزمین بابل در منطقه‌ای مسطح و فلاتی خشک قرار گرفته بود . یکی از دلایل بیماری آمیتیس هم دوری او از سرزمین خوش آب و هوای خود بود .

بنابراین بخت‌النصر تصمیم گرفت باغهای معلق بابل را در ارتفاع برای همسر خود بسازد کلمه معلق که برای این باغها استفاده می‌شود در حقیقت به این معنی نیست که باغها به‌وسیله طناب یا ریسمان به یکدیگر متصل بوده‌اند بلکه احتمالاً ترجمه اشتباه کلمه‌ای یونانی به معنای تراس یا بالکن بوده‌است .

اومتی یا امیتیس به معنی «دارندهٔ اندیشهٔ نیک» است

mahdi salmaninejad
۰۳تیر

آنای عزیزم
آیا من گفتم که می توان انسان ها را در گروه هایی طبقه بندی کرد؟ خب اگر من هم گفته باشم بگذار آن را اصلاح کنم. این گفته در مورد همه انسان ها صدق نمی کند. تو را از خاطر برده بودم برای تو نمی توانم جایگاهی در این طبقه بندی پیدا کنم. تو را نمی توانم درک کنم. ممکن است لاف بزنم که از هر ده نفر، در شرایط خاص. می توانم واکنش نه نفر را پیش بینی کنم یا اینکه از هر ده نفر از روی گفتارها و رفتارها تپش قلب نه نفر را تشخیص دهم. اما به دهمین نفر که می رسم ناامید می شوم. فهم واکنش و احساس او فراتر از توان من است. تو آن نفر دهم هستی.

آیا هرگز دو روح گنگ، ناهمگون تر از ما به هم پیوند خورده اند؟! البته شاید احساس کنیم نقاط مشترکی داریم. اغلب چنین احساسی داری و هنگامی که نقطه مشترکی با هم نداریم باز هم یکدیگر را می فهمیم و در عین حال زبان مشترکی نداریم. کلمات مناسب به ذهن ما نمی رسد و زبان ما نامعلوم است. خدا حتما به لال بازی ما می خندد...
تنها پرتو عقلی که در کل این ماجرا دیده می شود این است که هر دوی ما طبعی عالی داریم. اینقدر عالی که همدیگر را درک کنیم. آری، اغلب همدیگر را درک می کنیم اما بسیار مبهم و تاریک. ماند ارواح که هرگاه در وجودشان شک کنیم، پیش چشم ما مایان می وند و حقیقت خود را بر ما نمایان می سازند. با این وجود خودم به آنچه گفتم اعتقاد ندارم (!) چرا که تو همان دهمین نفری که نمی توانم حرکات یا احساساتش را پیش بینی کنم.
آیا نامفهوم حرف می زنم؟ نمی دانم. به گمانم که این طور است. نمی توانم آن زبان مشترک را پیدا کنم. آری ما طبیعتا عالی هستیم. این همان چیزی است که ارتباط ما را اصولا امکان پذیر ساخته است. در هر دوی ما جرقه ای از حقایق جهانی وجود دارد که ما را به سوی هم می کشاند با این وجود بسیار با هم فرق داریم.
می پرسی چرا وقتی به شوق می آیی به تو لبخند می زنم؟ این لبخند قابل چشم پوشی است... نه؟ بیشتر از سر حسادت لبخند می زنم. من بیست و پنج سال امیالم را سرکوب کرده ام. یاد گرفته ام به شوق نیایم و این درسی است که به سختی فراموش می شود. دارم این درس را فراموش می کنم اما این کار به کندی صورت می گیرد. خیلی که خوشبین باشم فکر نمی کنم تا دم مرگ تمام یا قسمت اعظم آن را به فراموشی بسپارم.
اکنون که در حال آموختم درس جدیدی هستم، می توانم به خاطر چیزهای کوچک به وجد بیایم اما به خاطر آنچه از من است و چیزهای پنهانی که فقط و فقط مال من است نمی توانم به شوق بیایم، می توانم. آیا می توانم منظورم را به طور قابل فهم بیان کنم؟ آیا صدای مرا می شونی؟ گمان نمب کنم. بعضی آدم ها خودنما هستند. من سرآمد آنها هستم.

جک
اوکلئو، 3 آوریل

mahdi salmaninejad
۰۲تیر

یکی از بزرگان عرب از قبیله ‌ی بنی‌عامر ( احتمالا در زمانه‌ ی خلفای بنی‌ امیه ) فرزندی نداشت. پس از دعا و نذر و نیاز بسیار، خداوند به او پسری عنایت می ‌کند که نامش را قیس می ‌گذارند. قیس هرچه بزرگتر می ‌شود، بر زیبایی وکمالاتش افزوده می ‌گردد. تا این‌که به سن درس خواندن می ‌رسد و او را به مکتب می ‌فرستند. در مکتب به جز پسرهای دیگر ، دخترانی نیز بودند که هر کدام از قبیله‌ ای برای درس خواندن آمده‌ بودند. در میان آنان دختری نه چندان زیبا به ‌نام لیلی ، دل از قیس می ‌برد و کم‌ کم خودش نیز دل‌ باخته‌ ی قیس می ‌شود. این دو دیگر فقط به اشتیاق دیدار هم به مکتب می ‌روند. روزبه ‌روز آتش این عشق بیشتر شعله می ‌کشد و اگرچه سعی می ‌کنند این دلدادگی از چشم دیگران پنهان بماند. اما بی ‌قراری ‌های قیس باعث می ‌شود که دیگران به او لقب مجنون (دیوانه) بدهند و

mahdi salmaninejad
۰۲تیر
در نمایشنامه « رومئو و ژولیت » وقایع داستان در دو شهر « ورونا (Verona ) » و « مانتوا » در ایتالیا روی می‌ دهد
 و خود نمایش‌ نامه مرکب از دو داستان جداگانه است. یکی داستان دو دلداده یعنی « رومئو » و « ژولیت» و دیگری داستان دوخانواده از اشراف ورونا یعنی « مونتاگو » و « کاپولت » که با یک دیگر اختلاف داشته و دامنه آن به اطرافیان و خدمتکاران آنها هم کشانده می‌ شود و همین اختلاف به مرگ آن دو دلداده ـ رومئو و ژولیت ـ منجر می‌ گردد؛
 اما با مرگ این دو، سران دو خانواده دشمنی را کنار می ‌گذراند و با یک دیگر آشتی می ‌کنند. رومئو مونتگیو(Montague )، جوانی نجیب زاده، که از خانواده های اصیل و قدیمی ایتالیا بود، عاشق دختری به نام رزالین (Rosalin ) بوده اما
 رزالین به عشق او توجهی نمی کرد و رومئو از این مسئله عذاب می کشید. روزی یکی از دوستان رومئو،
mahdi salmaninejad
۰۱تیر

آن شب وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستش را گرفتم و گفتم “باید راجع به موضوعی باهات صحبت کنم”. او هم آرام نشست و منتظر شنیدن حرف‌های من شد. دوباره سایه رنجش و غم را در چشماش دیدم. اصلاً نمی‌دانستم چه طور باید به او بگویم، انگار دهنم باز نمی‌شد.

هرطور بود باید به او می‌گفتم و راجع به چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود، با او صحبت می‌کردم. موضوع اصلی این بود که می‌خواستم از او جدا شوم. بالاخره هرطور که بود موضوع را پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟ اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می‌شد فریاد می‌زد: “تو مرد نیستی!”

آن شب دیگر صحبتی نکردیم و او دائم گریه می‌کرد و مثل باران اشک می‌ریخت. می‌دانستم که می‌خواست بداند که چه بلایی بر سر عشق‌مان آمده و چرا؟ اما به سختی می‌توانستم جواب قانع کننده‌ای برایش پیدا کنم؛ چرا که من دل‌باخته دختری جوان شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و او مدت‌ها بود که با هم غریبه شده بودیم و تنها نسبت به او احساس ترحم می‌کردم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت‌نامه طلاق را گرفتم. خانه، ۳۰ درصد شرکت و ماشین را به او دادم؛ اما او تنها نگاهی به برگه‌ها کرد و بعد همه را پاره کرد.

mahdi salmaninejad
۰۱تیر
داستان حضرت سلیمان و بلقیس حضرت سلیمان (ع):

با تمام حشمت و شکوه و قدرت بی‎ نظیر بر جهان حکومت می‎کرد. پایتخت او بیت المقدس در شام بود. خداوند نیروهای عظیم و امکانات بسیار در اختیار او قرار داده بود، تا آن جا که رعد و برق و جن و انس و همه پرندگان و چرندگان و حیوانات دیگر تحت فرمان او بودند. و او زبان همه آنها را می‎دانست. هدف حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ این بود که همه انسانها را به سوی خدا و توحید و اهداف الهی دعوت کند و از هرگونه انحراف و گناه باز دارد و
mahdi salmaninejad
برترین کال عاشقانه در ایران