عاشق شدهاید تا به حال؟ لابد شدهاید دیگر. اولش چشمتان مىافتد به یک نفر. «آن» یک
نفر. وسط میهمانى یا در جمع دوستانِ جانى مثلن. آنجاست و حواسش انگار به شما
نیست اما همهى حواس شما آنجاست. دوستانش و دیگرانش مىکشندش و مىبرندش
اینطرف و آنطرف. مىخواهید داد بزنید آنِ من است او، هى مکشیدش، هى مبریدش.
هورمونها - آه، هورمونهاى شیمیایى عزیز! - دارند زیر و زبرتان مىکنند. چیزى در
سرتان که یحتمل اسمش عقل است مدام دارد داد مىزند «گفتم این عشق مرا زیر و زبر
خواهد کرد.» نگفتم؟ نگفتـم؟ نگفتــم؟! «هیچ مگو» ببینم، خفه شو!
عقل به چه کارتان مىآید وقتى دارید دیوانه مىشوید از درک ضرورتِ تمامیتخواهِ عشق که همواره هم بىخبر از راه مىرسد لامصب. هَن؟ هیچ.
البته که به هیچ کار نمىآید، آن هم وقتى هواى
پیرامونتان آکنده از عطر مریمهاى عاشقى است.