عاشق شدهاید تا به حال؟
عاشق شدهاید تا به حال؟ لابد شدهاید دیگر. اولش چشمتان مىافتد به یک نفر. «آن» یک
نفر. وسط میهمانى یا در جمع دوستانِ جانى مثلن. آنجاست و حواسش انگار به شما
نیست اما همهى حواس شما آنجاست. دوستانش و دیگرانش مىکشندش و مىبرندش
اینطرف و آنطرف. مىخواهید داد بزنید آنِ من است او، هى مکشیدش، هى مبریدش.
هورمونها - آه، هورمونهاى شیمیایى عزیز! - دارند زیر و زبرتان مىکنند. چیزى در
سرتان که یحتمل اسمش عقل است مدام دارد داد مىزند «گفتم این عشق مرا زیر و زبر
خواهد کرد.» نگفتم؟ نگفتـم؟ نگفتــم؟! «هیچ مگو» ببینم، خفه شو!
عقل به چه کارتان مىآید وقتى دارید دیوانه مىشوید از درک ضرورتِ تمامیتخواهِ عشق که همواره هم بىخبر از راه مىرسد لامصب. هَن؟ هیچ.
البته که به هیچ کار نمىآید، آن هم وقتى هواى
پیرامونتان آکنده از عطر مریمهاى عاشقى است.
مریم را از گلدان درآوردهاید تا به حال؟ لابد درآوردهاید دیگر. دیگر از مریم که
خوشبوتر نداریم. داریم؟ شما اما همین مریم را که از آبِ گلدان دربیاورید، کافىست بوى
ساقههایش بالا بیاید و بخورد به مشامتان. بوى آبِ توى گلدان. انگار کن که بوى گندابى
که از دریچههاى کانال فلان خیابانِ تهران بالا مىزند. همانقدر شنیع. همانقدر
مشمئزکننده. عه! بالاش آنجور پایینش اینجور؟ مگر همین بالاش نبود که بوش آدم را
از هوش مىبرد؟ بله که بود. اما صورتى در زیر هم دارد آنچه در بالاستى.
پیشترها نوشته بودم از خانم بینوش، «آبى» خانمِ مرحوم کیشلوفسکى. که به عاشق
قدیمى سینهچاکش مىگفت چشمهات را باز کن و ببین که من هم مثل بقیهام: عرق
مىکنم, گاهى هم بوى گند مىدهم. انگار مثلن داشت مىگفت ببین که منِ
مریمِ خوش عطر و بو را از گلدان که دربیاورى آبم را عوض کنى، الى آخر - همانها
که گفتیم. خانم بینوش بعد از این دیالوگش مىگذارد و مىرود طبعن. دارد نیمهى پرِ
گلدان را مىبیند دیگر: نیمهى پر از گنداب. یک بختِ بلندى دارد اما خانمِ آبى: بختِ
کشف شدن. عاشقش چون اکتشاف معشوق را بلد است. بلد است که مریمبودگى نه آن
بوى مدهوشکنندهى بالاست، نه این بوىناکىِ مشمئزکنندهى پایین. مریمبودگى یک کیفیت
مستقل است که با عاشقیّتِ عاشق ارتباط مستقیم دارد.
یک کلام: عاشق، کاشف است. حوصلهى کشف ندارید، ادعاى عاشقى نکنید.
حسین وحدانی