من که ادعا نکردم
نمی گم خطا نکردم من که ادعا نکردم
همه گفتن بی وفایی من که اعتنا نکردم
عازم سفر شدی تو من دلم می خواست بمونی
واسه موندن تو اما بخدا دعا
نکردم
نمی گم خطا نکردم من که ادعا نکردم
همه گفتن بی وفایی من که اعتنا نکردم
عازم سفر شدی تو من دلم می خواست بمونی
واسه موندن تو اما بخدا دعا
نکردم
عزیزم این قلب کوچکم تنها برای تو می تپد !
این چشمهای بی گناهم برای تو اشک می ریزند و این تن خسته ام به عشق تو زنده است....
به قلب کوچک و گویا شکسته ام عشق بورز که برای تو می تپد.....
خون عاشقی را با محبت هایت در رگهای خشکم بریز و به من جانی تازه ببخش .....
مرا نوازش کن ٬ مرا آرام کن ٬ بیا و به من بگو که مرا دوست میداری ٬
اگر بارها گفته ای باز تکرار کن عزیزم....
آن شب وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستش را گرفتم و گفتم “باید راجع به موضوعی باهات صحبت کنم”. او هم آرام نشست و منتظر شنیدن حرفهای من شد. دوباره سایه رنجش و غم را در چشماش دیدم. اصلاً نمیدانستم چه طور باید به او بگویم، انگار دهنم باز نمیشد.
هرطور بود باید به او میگفتم و راجع به چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود، با او صحبت میکردم. موضوع اصلی این بود که میخواستم از او جدا شوم. بالاخره هرطور که بود موضوع را پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟ اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج میشد فریاد میزد: “تو مرد نیستی!”
آن شب دیگر صحبتی نکردیم و او دائم گریه میکرد و مثل باران اشک میریخت. میدانستم که میخواست بداند که چه بلایی بر سر عشقمان آمده و چرا؟ اما به سختی میتوانستم جواب قانع کنندهای برایش پیدا کنم؛ چرا که من دلباخته دختری جوان شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و او مدتها بود که با هم غریبه شده بودیم و تنها نسبت به او احساس ترحم میکردم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقتنامه طلاق را گرفتم. خانه، ۳۰ درصد شرکت و ماشین را به او دادم؛ اما او تنها نگاهی به برگهها کرد و بعد همه را پاره کرد.
بانوی زیبایی از اهل شوش که به اسارت کوروش کبیر در آمد
پانتهآ
وقتی به اسارت کوروش کبیر در آمد میان افسران و سرداران او غوغایی برپا شد
که این غنیمت جنگی بسیار زیبا به چه کسی برسد . سر انجام برای دوری از
اختلافات بینشان آن را متعلّق به کورش دانستند کورش به دلیل اخلاق بسیار
خوب وقتی فهمید وی شوهر دارد او را فراخواند و تا زمان رسیدن شوهرش یکی از
افسران خود آراسب ، را نگهبان وی کرد .
پانته آ که اخلاق کورش کبیر را
نمیدانست تصمیم به گمراه سازی اراسب برای فرار خویش شد و وی گمراه گشت و
قصد استفاده و تجاوز به پانتهآ را کرد . ولی کورش به موقع خیمهٔ پانتهآ
رسیده و او را از دست آراسپ نجات داد . اراسب نیز شرمنده از عمل خویش ،
برای جبران خطایش به دنبال ابراداتاس ، همسر پانته ا رفت .
وقتی پانتهآ
کرامت کورش را دید خود را مدیون وی میدانست و به شوهرش آبراداتاس ماجرا
را گفت . آبراداتاس نیز خود را مدیون کورش میدانست و برای وی ارابه های
جنگی ساخت که از عوامل مهم برد کورش در جنگ با لیدیان شورشی و همچنین شکست
حکومت بابل گشت .
آبراداتاس در جنگ لیدی با شهامت جنگید و کشته شد .
کوروش ندیمه ای برای پانته ا قرار داد تا در غم مرگ همسرش مراقب وی باشد .
پانتهآ ، از لحظه ای غفلت ندیمه استفاده کرد و بر بالین همسر خودکشی نمود .
ندیمه نیز بدلیل کوتاهی کردن در مراقبت از وی همانجا خود را کشت .
آرامگاه این زوج را به دستور کورش بسیار باشکوه ساختند . اکنون بقایایی از آن در عراق موجود است .
خلوت یک شاعر
کاش در دهکده عشق فراوانی بود
توی بازار صداقت آمی ارزانی یود
کاش اگر گاه آمی لطف به هم میکردیم
مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود
کاش به حرمت دلهای مسافر هر شب
روی شفاف تزین خاطره مهمانی بود
کاش دریا کمی از درد خودش آکم می آرد
قرض می داد به ما هرچه پریشانی بود
کاش به تشنگی پونه آه پاسخ دادیم
رنگ رفتار من و لحن تو انسانی بود
مثل حافظ آه پر از معجزه و الهامست
کاش رنگ شب ما هم کمی عرفانی بود
چه قدر شعر نوشتیم برای باران
غافل از آن دل دیوانه آه بارانی بود
کاش سهراب نمی رفت به این زودی ها
دل پر از صحبت این شاعر کاشانی بود
کاش دل ها پر افسانه ی نیما می شد
و به یادش همه شب ماه چراغانی بود
کاش اسم همه دخترکان اینجا
نام گلهای پر از شبنم ایرانی بود
کاش چشمان پر از پرسش مردم کمتر
غرق این زندگی سنگی و سیمانی بود
کاش دنیای دل ما شبی از این شبها
غرق هر چیز آه می خواهی و می دانی بود
دل اگر رفت شبی کاش دعایی بکنیم
راز این شعر همین مصرع پایانی بود