#آسانسور
#قسمت سوم
#مصطفی طلوعی
با او در همین فیسبوکِ خودمان آشنا شدم.
یکه نخورید.راستش هیچوقت از آن دسته پسرها نبوده ام که همیشه یک نسخه از شماره ی تلفن همراهم باشد تا به هر دوشیزه ای که احساس کردم میتوانیم تنهاترش کنم پیشکش کنم.
در خیابان،مترو،یا هر جای دیگر همیشه محکم تر از اعتماد به نفس واقعی ام قدم برمیداشتم و ابروهای اخم آلودم یک حالت دفاعی برای چهره ام ساخته بود که کمتر دختری به خودش جرات لبخند زدن می داد.
شاید تنهایی را به گدایی کردن عشق در خیابان ها ترجیح می دادم.به هر حال تمام انگشت شمار روابطی هم که داشتم از جانب دخترها کلید خورده بود.
برف میبارید.زمستان شیشه ی پوستمان را برق انداخته و خون گرم زیر آن پیدا شده بود.
غرق در سکوت با نگاهی که گویی خبری خوب برایم دارد دستهایم را گرفت.گویی میان دستهایش تکه ای از بهار سال گذشته را برای آن لحظه کنار گذاشته بود.در هر بازدم از دهانهایمان یک روح شبیه تکه ای از تنهایی رقص کنان به آسمان می رفت.
انگار ریه هایمان دود تمام سیگارهایی که به ما نچسبیده اند و فقط برای سوزاندن لحظه ای از یک عمر بی کسی هایمان کشیده ایم را پس میدادند.