love-just-love

عشق-فقط-عشق

love-just-love

عشق-فقط-عشق

love-just-love

برترین وبلاگ عاشقانه در ایران

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
تبلیغات
تبلیغات تبلیغات تبلیغات
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۷، ۱۵:۴۲ - گرافیست ارشد
    سپاااااس
نویسندگان
ابزار ها
تبلیغات

قسمت اول داستان آسانسور از مصطفی طلوعی

چهارشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۴۰ ب.ظ

قسمت اول داستان آسانسور از مصطفی طلوعی


#آسانسور

#قسمت اول

#مصطفی طلوعی

 

برف میبارید.زمستان شیشه ی پوستمان را برق انداخته و خون گرم زیر آن پیدا شده بود.
غرق در سکوت با نگاهی که گویی خبری خوب برایم دارد دستهایم را گرفت.گویی میان دستهایش تکه ای از بهار سال گذشته را برای آن لحظه کنار گذاشته بود.در هر بازدم از دهانهایمان یک روح شبیه تکه ای از تنهایی رقص کنان به آسمان می رفت.

انگار ریه هایمان دود تمام سیگارهایی که به ما نچسبیده اند و فقط برای سوزاندن لحظه ای از یک عمر بی کسی هایمان کشیده ایم را پس میدادند.

گوش هایمان سرخیده از آتش عشقی بی بدیل که هرچقدر برف و باران میبارید شعله هایش بلندتر وسوزان تر می شد.

هیچ چیز دلپذیر تر از نیست که در اولین ملاقات کسی که دوستش داری برف ببارد.

آنروز تمام حرفهایم از جانم بیرون میآمد.انگار یک شخصیت جدید از درونم به جای من سخن میگفت.

مادامی که مردم ما را با تعجب نگاه میکردند برای اولین بار احساس مرد بودن را تجربه کردم.

خودم می لرزیدم اما پالتوی سبز رنگم را روی دوش رویا انداخته بودم.نامش رویا بود درست مثل تمام لحظه های حضورش.

موهایش خرمایی و مجعد بود از جنسی بود که انگار هرچه بیشتر آنها را شانه کند حالتش به هم ریخته تر می شود.

به هیچ وجه شلخته نبود اما زیاد به خودش نمی رسید.خودش میگفت :حوصله ندارم.اما من خوب می دانم.

احساس راحتی نداشت اگر صبح که از خانه اش بیرون میآید تمام آفتابگردان های جهان به هر سمتی که او می رود گردن بچرخانند.

آنروز اندازه ی تمام عمر لبخند زدیم تا ساعتی که هر مادری می گوید:خوبیت ندارد دختر بیش از این از خانه بیرون بماند.

هیچکدام دلمان نمی خواست جدا جدا به اتاق هایی که بوی تند عادتش اشکمان را در می آورد برگردیم.سکوت کرده بود.احساس کردم چیزی را نمی گوید که عمیقا دوست دارد بگوید.

دستهایش را گرفتم و آرام گفتم قول می دهم هیچوقت از گفتنش پشیمان نمیشوی.

با تردیدی که تقریبا برایم قابل درک بود گفت :من از وقتی که می دانم غمگین و تنها بوده ام تا امروز.کاری کن دیگر به تنهایی ام برنگردم.

و من که گویی سال ها بود برای این سوال جوابی را حاضر کرده باشم با صدایی سرشار از اطمینان گفتم:

نمی دانم این فرش یخ زده زیر پاهایمان چند شانه دارد.اما من دو شانه دارم که برای تمام شب گریه هایت کفایت میکند.

#آسانسور
#قسمت_اول
#مصطفی_طلوعی

برای دنبال داستان در کانال های زیر عضو شوید.
mostafatoloui

lovejustlove

کپی تنها با ذکر منبع مجاز میباشد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
برترین کال عاشقانه در ایران