قسمت دوم داستان آسانسور از مصطفی طلوعی
#آسانسور
#قسمت_دوم
#مصطفی_طلوعی
با او در همین فیسبوکِ خودمان آشنا شدم.
یکه نخورید.راستش هیچوقت از آن دسته پسرها نبوده ام که همیشه یک نسخه از شماره ی تلفن همراهم باشد تا به هر دوشیزه ای که احساس کردم میتوانیم تنهاترش کنم پیشکش کنم.
در خیابان،مترو،یا هر جای دیگر همیشه محکم تر از اعتماد به نفس واقعی ام قدم برمیداشتم و ابروهای اخم آلودم یک حالت دفاعی برای چهره ام ساخته بود که کمتر دختری به خودش جرات لبخند زدن می داد.
شاید تنهایی را به گدایی کردن عشق در خیابان ها ترجیح می دادم.به هر حال تمام انگشت شمار روابطی هم که داشتم از جانب دخترها کلید خورده بود.
رویا اولین دوست دخترم نبود اما گاهی عشق حضور کسی را آنقدر پر رنگ می کند که نمی توان باور کرد کسانی هم قبل از آن بوده اند.
در یک بوتیک مردانه نیمه وقت کار میکردم.وقتی اجناس مغازه را تبلیغ می کردم به قدری ماهرانه دروغ هایم را فی البداهه می بافتم و به چشم های مشتری زل می زدم که گاهی دلم برایشان می سوخت.
چاره ای نداشتم .من برای دروغ هایم حقوق می گرفتم.از هر شلوار هزارو پانصد تومان.از هر پیراهن هزار تومان.زمستان ها پول خوبی به جیب می زدم.از هر کاپشن چهارهزار تومان.
کار در بوتیک راضی کننده بود.دوست داشتم هربار که رویا مرا می بیند یک تیپ جدید باشم.
برای همین گاهی اوقات به صاحبکارم می گفتم :این لباس ها را می برم خانه برای برادرم تا اگر خوشش آمد بردارد.
دو برادر بزرگتر داشتم که اولی حمید همینکه پشت لبش سبز شد ما را بی پدر تنها گذاشت و قاچاقی به آلمان رفت و پناهنده شد. برادر دومم دو سال بعد به هوای اولی کوله اش را برداشت و راهی آلمان شد .اما از بخت بدش در مرز ایران و ترکیه منجمد شد.بگذریم.
صاحبکارم یکی دوبار اول باور کرد ولی بعدها انگار که فهمیده باشد او را قاطر فرض کرده ام با نگاه و چشم غره هایش آزارم می داد.
اما چیزی به زبان نمی آورد .نه از روی ادب بلکه برای اینکه به مهارت من در فروشندگی نیاز داشت.
اغلب شلوارها برایم بلند بودند.برای همین با احتیاط پاچه هایشان را به داخل تا می زدم و با یک سنجاق ته گرد آنها را برای یک ملاقات عاشقانه اندازه ی قامتم میکردم.
روبروی کلیسای ارامنه در خیابان کریمخان یک پارک دنج و خلوت بود که همیشه نیمکت هایش انتظار من و رویا را میکشید.
انگار از شنیدن حرف هایمان لذت میبردند.تازه امروز به این رسیده ام .عشق به آنها هم سرایت کرده بود.بیخودی نبود هربار که به آن پارک می رفتیم احساس می کردم نیمکت ها دو به دو به هم نزدیک تر شده اند.
آنروزها به آینده ام خوشبین بودم.نمی دانم چرا.شاید بر این باور بودم که اگر کودکی ام سرشار از فقر و تهیدستی بوده لابد خدا فعلا درگیر نزول عذاب در اروپاست و حتما کمی جلوتر برای اینکه از خجالتم دربیاید برای من هم یک فکر هایی می کند.
برای همین به پس انداز کردن اهمیت نمی دادم.البته اغلب چیزی هم نمی ماند که حائز اهمیت باشد.
مادرم آنقدر قوی رفتار می کرد که هیچوقت به خاطر ندارم برای خرج خانه به او کمک مستقیمی کرده باشم.
هیچوقت نمیتوانم چهره ی آسمانی اش را با گوشواره ای گرانبها یا سینه ریزی مزین به الماس و یاقوت تجسم کنم.
فقط یک انگشتر فیروزه با رکابی از جنس نقره روی دست چپش با او هم دست بود که آن هم چون هدیه ی دایی فرخ خدا بیامرزم بود برایش عزیز مینمود.
زیبایی های مادر تمام نمی شود و روغن حاری که از ماهیتابه می پرد هیچگاه ذره ای از زیبایی های بیکران دستهایش نمی کاهد.
#آسانسور
#قسمت_دوم
#مصطفی_طلوعی
برای دنبال داستان در کانال زیر عضو شوید.
mostafatoloui
کپی تنها با ذکر منبع مجاز میباشد