love-just-love

عشق-فقط-عشق

love-just-love

عشق-فقط-عشق

love-just-love

برترین وبلاگ عاشقانه در ایران

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
تبلیغات
تبلیغات تبلیغات تبلیغات
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۷، ۱۵:۴۲ - گرافیست ارشد
    سپاااااس
نویسندگان
ابزار ها
تبلیغات

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان عاشقانه» ثبت شده است

۰۸بهمن

قسمت سوم داستان آسانسور از مصطفی طلوعی


#آسانسور

#قسمت سوم

#مصطفی طلوعی

 

از تنهایی لذت میبردم.یک سوئیتِ چهل متری در زیرزمینِ یک ساختمان ِتولیدی نزدیک بازار را اجاره کرده بودم.

اوایل صدای چرخ خیاطی همسایه ها روحم را می سایید.اما بعدها خودم را به این شکل متقاعد کردم که بیا و فکر کن دوستت به مسافرت رفته و قناریِ بد صدایش را به تو امانت داده.

کم کم به این باور رسیدم که آواز تمامِ قناری های جهان صدایی نیست به جز صدایی شبیهِ دویدنِ سوزن روی چرم وپارچه.

فقط جمعه ها که خیاطی  ها تعطیل بود نمی توانستم خفه قون گرفتنِ قناری را برای خودم توجیح کنم.

لپ تاپم را رو به یک پرده ی سفید و بلند روی میز تحریرم گذاشتم تا هر وقت رویا  وب کم  می خواهد آماده باشم.خجالت می کشیدم خانه ی محقر و کوچکم که همه جایش رخت چرکهایم آویز بود را ببیند.

برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید

mahdi salmaninejad
۰۱بهمن

قسمت دوم داستان آسانسور از مصطفی طلوعی


#آسانسور

#قسمت دوم

#مصطفی طلوعی

 

با او در همین فیسبوکِ خودمان آشنا شدم.

یکه نخورید.راستش هیچوقت از آن دسته پسرها نبوده ام که همیشه یک نسخه از شماره ی تلفن همراهم باشد تا به هر دوشیزه ای که احساس کردم میتوانیم تنهاترش کنم پیشکش کنم.

در خیابان،مترو،یا هر جای دیگر همیشه محکم تر از اعتماد به نفس واقعی ام قدم برمیداشتم و ابروهای اخم آلودم یک حالت دفاعی برای چهره ام ساخته بود که کمتر دختری به خودش جرات لبخند زدن می داد.

شاید تنهایی را به گدایی کردن عشق در خیابان ها ترجیح می دادم.به هر حال تمام انگشت شمار روابطی هم که داشتم از جانب دخترها کلید خورده بود.

برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید

mahdi salmaninejad
۳۰دی

قسمت اول داستان آسانسور از مصطفی طلوعی


#آسانسور

#قسمت اول

#مصطفی طلوعی

 

برف میبارید.زمستان شیشه ی پوستمان را برق انداخته و خون گرم زیر آن پیدا شده بود.
غرق در سکوت با نگاهی که گویی خبری خوب برایم دارد دستهایم را گرفت.گویی میان دستهایش تکه ای از بهار سال گذشته را برای آن لحظه کنار گذاشته بود.در هر بازدم از دهانهایمان یک روح شبیه تکه ای از تنهایی رقص کنان به آسمان می رفت.

انگار ریه هایمان دود تمام سیگارهایی که به ما نچسبیده اند و فقط برای سوزاندن لحظه ای از یک عمر بی کسی هایمان کشیده ایم را پس میدادند.

برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید

mahdi salmaninejad
برترین کال عاشقانه در ایران