ختر بهمن ( پسر اسفندیار ) و مادر داراب
پادشاه زن ایرانی که به گفته کتاب دینی و تاریخی یشتا ، در زمان کیانیان بر اریکه شاهنشاهی ایران نشست .
از او به عنوان هفتـــمین پادشاه کیانی یاد شده است که نامش را “همای چهر آزاد” نیز گفته اند .
او مادر داراب بود و پس از “وهومن سپندداتان” بر تخت شاهنشاهی ایران نشست .
نوشتارها
زیادی درباره رفتار و کردار او یادشده که او در مدت سی سال پادشاهیش هرگز
خطائی نکرده و مردمان در زمان او همواره در آسایش و سلامت زندگی میکرده اند
.
از بناهای او شهر چهرازادگان است که آن را جرفادقان میگویند و اکنون گلپایگان میخوانند .
یکی از بزرگان عرب از قبیله ی بنیعامر ( احتمالا در زمانه ی خلفای بنی امیه ) فرزندی نداشت. پس از دعا و نذر و نیاز بسیار، خداوند به او پسری عنایت می کند که نامش را قیس می گذارند. قیس هرچه بزرگتر می شود، بر زیبایی وکمالاتش افزوده می گردد. تا اینکه به سن درس خواندن می رسد و او را به مکتب می فرستند. در مکتب به جز پسرهای دیگر ، دخترانی نیز بودند که هر کدام از قبیله ای برای درس خواندن آمده بودند. در میان آنان دختری نه چندان زیبا به نام لیلی ، دل از قیس می برد و کم کم خودش نیز دل باخته ی قیس می شود. این دو دیگر فقط به اشتیاق دیدار هم به مکتب می روند. روزبه روز آتش این عشق بیشتر شعله می کشد و اگرچه سعی می کنند این دلدادگی از چشم دیگران پنهان بماند. اما بی قراری های قیس باعث می شود که دیگران به او لقب مجنون (دیوانه) بدهند و
عزیزم این قلب کوچکم تنها برای تو می تپد !
این چشمهای بی گناهم برای تو اشک می ریزند و این تن خسته ام به عشق تو زنده است....
به قلب کوچک و گویا شکسته ام عشق بورز که برای تو می تپد.....
خون عاشقی را با محبت هایت در رگهای خشکم بریز و به من جانی تازه ببخش .....
مرا نوازش کن ٬ مرا آرام کن ٬ بیا و به من بگو که مرا دوست میداری ٬
اگر بارها گفته ای باز تکرار کن عزیزم....
آن شب وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستش را گرفتم و گفتم “باید راجع به موضوعی باهات صحبت کنم”. او هم آرام نشست و منتظر شنیدن حرفهای من شد. دوباره سایه رنجش و غم را در چشماش دیدم. اصلاً نمیدانستم چه طور باید به او بگویم، انگار دهنم باز نمیشد.
هرطور بود باید به او میگفتم و راجع به چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود، با او صحبت میکردم. موضوع اصلی این بود که میخواستم از او جدا شوم. بالاخره هرطور که بود موضوع را پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟ اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج میشد فریاد میزد: “تو مرد نیستی!”
آن شب دیگر صحبتی نکردیم و او دائم گریه میکرد و مثل باران اشک میریخت. میدانستم که میخواست بداند که چه بلایی بر سر عشقمان آمده و چرا؟ اما به سختی میتوانستم جواب قانع کنندهای برایش پیدا کنم؛ چرا که من دلباخته دختری جوان شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و او مدتها بود که با هم غریبه شده بودیم و تنها نسبت به او احساس ترحم میکردم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقتنامه طلاق را گرفتم. خانه، ۳۰ درصد شرکت و ماشین را به او دادم؛ اما او تنها نگاهی به برگهها کرد و بعد همه را پاره کرد.