love-just-love

عشق-فقط-عشق

love-just-love

عشق-فقط-عشق

love-just-love

برترین وبلاگ عاشقانه در ایران

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
تبلیغات
تبلیغات تبلیغات تبلیغات
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۷، ۱۵:۴۲ - گرافیست ارشد
    سپاااااس
نویسندگان
ابزار ها
تبلیغات

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان عاشقانه» ثبت شده است

۰۹ارديبهشت

یک روز زندگی

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت.. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت.. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت.. خدا سکوت کرد.

به پر و پای فرشته‌ و انسان پیچید.. خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت.. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد.. خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم؛ اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن. لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز… با یک روز چه کار می توان کرد؟

خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید. آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید؛ اما می‌ترسید حرکت کند، می‌ترسید راه برود و زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد.

قدری ایستاد.. بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ بهتر است این مشت زندگی را مصرف کنم. آن وقت شروع به دویدن کرد.. زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید. چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می‌تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد.

در آن یک روز آسمان‌خراشی را بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد؛ اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفشدوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.

او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق  شد و عبور کرد و تمام شد. او در همان یک روز زندگی کرد؛ اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: امروز او درگذشت.. کسی که هزار سال زیسته بود!

mahdi salmaninejad
۰۸بهمن

قسمت سوم داستان آسانسور از مصطفی طلوعی


#آسانسور

#قسمت سوم

#مصطفی طلوعی

 

از تنهایی لذت میبردم.یک سوئیتِ چهل متری در زیرزمینِ یک ساختمان ِتولیدی نزدیک بازار را اجاره کرده بودم.

اوایل صدای چرخ خیاطی همسایه ها روحم را می سایید.اما بعدها خودم را به این شکل متقاعد کردم که بیا و فکر کن دوستت به مسافرت رفته و قناریِ بد صدایش را به تو امانت داده.

کم کم به این باور رسیدم که آواز تمامِ قناری های جهان صدایی نیست به جز صدایی شبیهِ دویدنِ سوزن روی چرم وپارچه.

فقط جمعه ها که خیاطی  ها تعطیل بود نمی توانستم خفه قون گرفتنِ قناری را برای خودم توجیح کنم.

لپ تاپم را رو به یک پرده ی سفید و بلند روی میز تحریرم گذاشتم تا هر وقت رویا  وب کم  می خواهد آماده باشم.خجالت می کشیدم خانه ی محقر و کوچکم که همه جایش رخت چرکهایم آویز بود را ببیند.

برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید

mahdi salmaninejad
۰۱بهمن

قسمت دوم داستان آسانسور از مصطفی طلوعی


#آسانسور

#قسمت دوم

#مصطفی طلوعی

 

با او در همین فیسبوکِ خودمان آشنا شدم.

یکه نخورید.راستش هیچوقت از آن دسته پسرها نبوده ام که همیشه یک نسخه از شماره ی تلفن همراهم باشد تا به هر دوشیزه ای که احساس کردم میتوانیم تنهاترش کنم پیشکش کنم.

در خیابان،مترو،یا هر جای دیگر همیشه محکم تر از اعتماد به نفس واقعی ام قدم برمیداشتم و ابروهای اخم آلودم یک حالت دفاعی برای چهره ام ساخته بود که کمتر دختری به خودش جرات لبخند زدن می داد.

شاید تنهایی را به گدایی کردن عشق در خیابان ها ترجیح می دادم.به هر حال تمام انگشت شمار روابطی هم که داشتم از جانب دخترها کلید خورده بود.

برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید

mahdi salmaninejad
۳۰دی

قسمت اول داستان آسانسور از مصطفی طلوعی


#آسانسور

#قسمت اول

#مصطفی طلوعی

 

برف میبارید.زمستان شیشه ی پوستمان را برق انداخته و خون گرم زیر آن پیدا شده بود.
غرق در سکوت با نگاهی که گویی خبری خوب برایم دارد دستهایم را گرفت.گویی میان دستهایش تکه ای از بهار سال گذشته را برای آن لحظه کنار گذاشته بود.در هر بازدم از دهانهایمان یک روح شبیه تکه ای از تنهایی رقص کنان به آسمان می رفت.

انگار ریه هایمان دود تمام سیگارهایی که به ما نچسبیده اند و فقط برای سوزاندن لحظه ای از یک عمر بی کسی هایمان کشیده ایم را پس میدادند.

برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید

mahdi salmaninejad
۱۳دی


دختر : عشقم ؟؟
پسر : جونم...
دختر : خستم ..
پسر : خب
دختر : بیام ؟
پسر : کجا؟
دختر : هیچی اصلا...
پسر : باشه
دختر : خب آخه خستـــــــــ ـــــــــــــــــم..
mahdi salmaninejad
۲۹مرداد

لیلی

امروز ، سر خاکت من تو را بعد از 9 ماه و 7 روز ،دوباره دیدم . 

همان وقتی که داشتند لحد را روی صورتت می گذاشتند بالای سرت بودم ایستاده نه، نشسته نه، دست و پا می زدم زیر دست و پای مردم و خودم را با چنگ و دندان می رساندم بالای سرت . عاقبت صورتت را دیدم آن ریش بلند درویشی را هم که حتما 9 ماه و 7 روز است گذاشتهای ،دیدم .رنگ پریده بود مثل من گونه های من هم از 9 ماه و 7 روز پیش به این طرف دیگر گل نینداخته ،حالا یک صورت کشیده مهتابی دارم که چشم هایش را عمه فخری قسم خورده یکروز در می آورد . 

همان وقتی که آمده بودم خانه تان رویت خلعتی کشیده بودند و دورت پر از لاله های سبز بود، بوی مریم می دادی اما پنجره ها را باز گذاشته بودند. رفتم ، رفته بودم ، چه می گویم آمده بودم قبل رفتنت ببینمت مادرت گفت : «چشم هایم را در می آورد.» زیر پلکم هنوز – زخمی است ناخن می کشید بی محابا به صورتم چنگ می زد. پلکم لبهایم اما نه به چشم هایم دلش نمیرفت که دل تو را زخم بزند می دانم او هم می داند آبی چشم های غرقت کرد عاقبت. نگفتم دست و پا بزن بر و بگیر دستی را که دراز شد به سویت ، نگرفتی ، نگرفتی تامن گرفتم عاقبت دستی را که دراز شده بود به سویم نامحرم نبود محرم شدید . فکرکردم ریشت را می زنی ، کراوات می بندی ، آن کت و شلوار طوسی تیره ات را می پوشی می آیی می ایستی کنار درتالار و مهمان هایم را تعارف می کنی فکر می کردم عادت می کنی عادی می شوی برایت مثل دیگران همه همین را می گفتم از مادر خودم گرفته تا عمه فخری . آخرین باری که آ‌مده بود خانه مان می گفت : « چشمم کف پات شوهر کن ،‌بچه ام داره مثل شمع آب می شه» 

mahdi salmaninejad
۲۸مرداد

دختری با یک گل سرخ

جان بلانکارد از روی نیمکت برخاست، لباس ارتشی‌اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می‌گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می‌گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می‌شناخت؛ دختری با یک گل سرخ. از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود، اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت‌هایی با مداد، که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد. دست‌خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون‌بین و باطنی ژرف داشت.

در صفحه اول او توانست نام صاحب کتاب را بیابد: «دوشیزه هالیس می نل»

با اندکی جست و جو و

mahdi salmaninejad
۲۷مرداد

داستان یک عشق

یکی بود یکی نبود ٬یه روزی از این روزها با یه دختری آشنا شدم. اون اولا واسم مثل یه دوست خوب بود. یه دوست که باهاش بتونم راحت درد دل کنم ولی کم کم خیلی بهش عادت کردم واسم با دیگران متفاوت بود.
عاشقش شدم ٬ عشق اولم بود.
نمی دونستم چه جوری بهش بگم چه جوری نشون بدم که دوستش دارم روز ها گذشت و من هم هر کاری که می تونستم می کردم تا اینکه بهش نشون بدم دوستش دارم ٬ یه روز قلبمو تقدیمش کردم٬ قلبمو پس داد!
دختر عجیبی بود. اصلا تو خط عشق و عاشقی نبود ٬همین جور عاشقش موندم... یه روز اومد گفت:
" این دوستمه اسمش سعید هست."
یهو یه چیزی قلبمو فشار داد بغضم رو خوردم و لبخند زدم گفتم:
"خوشبختم."
دیگه چیزی از دلم نمونده بود.
اون لبخند از ته دل نبود فقط ماهیچه های صورتم بودن که به صورت یک لبخند شکل گرفته بودند که باز هم ناراحت نشه!
یه روز درحالی که گریه می کرد به خونم اومد و گفت:
"با هم جرو بحثمون شده. می تونم پیشت بمونم؟"
با این حال که می دونستم این قلبمه که باز هم باید درد بکشه و جیک نزنه٬ لبخند زدم و گفتم:
"بله که می تونی."

mahdi salmaninejad
۱۰تیر

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود. همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. ۲۰سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم.

mahdi salmaninejad
۰۴تیر

داستان عاشقانه دختر نابینا

از بد روزگار دخترکی نابینا عاشق پسری می شود که او هم دخترک را با وجود معلولیتش دوست می دارد. دخترک همیشه به پسر می گفت اگه من بینا بودم می فهمیدی که چقدر تو را دوست دارم، اتفاقا فردی پیدا می شود و دو چشم خود را به دخترک نابینا هدیه می کند. بعد از بینا شدن دخترک می بیند که پسر هم نابیناست و او را ترک می کند، پسرک داستان عاشقانه ما در پاسخ به این حرکت دختر به او می گوید برو اما مراقب چشم هایم باش!!!
امیدواریم از این داستان کوتاه عاشقانه ای که بسیار تاثیرگذار هم بود لذت برده باشید.

منبع:love98

mahdi salmaninejad
برترین کال عاشقانه در ایران